نامه یك دانشجوی مسیحی بازداشت شده در وقایع اخیر
فقط سعی میكنم گوشه ای از وقایعی كه در كمتر از ۱۰ روز در بازداشتگاه بر من گذشت و مانند یك سفر پر مكاشفه بود برای شما عزیزان بازگو كنم .
طی روزهای گذشته از یك كاربر مسیحی 'محبت نیوز' كه در روزهای آغازین دستگیری های اخیر توسط نیروهای امنیتی لباس شخصی بازداشت شده است و پس از كمتر از ۱۰ روز به قید ضامن بطور موقت آزاد گردیده با امضاء محفوظ به دستمان رسید.
این شهروند نوكیش مسیحی در این نامه به نكات جالب توجهی اشاره كرده است.
آژانس خبری مسیحیان ایران عین ایمیل دریافتی را بدون هیچگونه تغییری در محتوا به شما كاربران گرامی عرضه میكند . این متن از نظر ادبی كمی اصلاح و اندكی خلاصه شده است . بدیهی است نظرات مطرح شده در این نامه نظر شخصی نویسنده است . لطفن پس از خواندن آن شما نیز می توانید 'نظرات 'تان را در پاسخ به این نامه در انتهای این صفحه بگذارید.
'خداوند زنده را شكر میكنم كه همیشه با من است . چه آن روزها كه به او ایمان نداشتم و ذهنم به اسارت فلسفه های مادی و مكاتب دست ساز انسان در آمده بود . چه در زمانی كه قلبم را لمس كرد و مهر عیسی یگانه فرزندش را در آن نهاد و چه در ۲ سال اخیر كه قلبم را بطور كامل به او سپرده ام و مسیح را پادشاه و فرمانروای قلب و روح و جانم قرار داده ام .
برادران و خواهران عزیز و مقدس مسیحی ، من تا روزی كه در یك صبح زود آن بازداشت شدم گوشم چیزهای بسیاری درباره خدا شنیده بود اما از آن روز به چشم خود چیزهائی عجیب و غیر قابل وصفی از او دیدم كه هرگز تصورش را نمیكردم . حال از اینكه در مقابل چنین خدای عظیمی در عمرم بارها مرتكب گناهانی نسبت به او شدم بسیار شرمنده هستم . فقط سعی میكنم گوشه ای از وقایعی كه در كمتر از ۱۰ روز بر من گذشت و مانند یك سفر پر مكاشفه بود برای شما عزیزان بازگو كنم .
بازداشت
وقتی صدای در خانه در آن صبح زود بلند شد كه با شدت و عجله كوفته میشد همه اهالی منزل نه چندان شلوغ ما از خواب پریدند . پدرم كه بسیار از این طرز در زدن عصبانی شده بود رو به من كه سرم را از اتاقم بیرون آوردم كرد و گفت حتما این دوستان شما هستند ! مادرم آشكارا میلرزید و گواهی حس مادرانه در صورتش نقش بسته بود و خواهر كوچكترم كه اولین سال دبیرستان را شروع كرده مانند همیشه بی اختیار ناخنهایش را میجوید .
صدائی در گوشم میپیچید و میگفت تو فقط حرف بزن . از كلام خدا بگو و از محبت و دوستی . من نمیدانستم چه اتفاقی دارد می افتد اما احساس سبكی داشتم و خود را بی اراده در دستان خداوند میدیدم. با اینكه اصولا بسیار ترسو هستم ولی در آن لحظه برای همه چیز آماده شده بودم . وقتی پدرم با قیافه وحشت زده در جلوی ۴ نفر آدم مسلح با پیراهنهای سفید و شلوارهای سرمه ای وارد اتاقم شدند همه داستان تا ته برایم روشن شد .
تا بیایند همه چیز و همه جا را بگردند و بر دستان من دستبند بزنند و اعضای خانواده را تهدید كنند كه حق حرف زدن در این باره با هیچكس را ندارند ساعاتی گذشت . با آنكه كتاب مقدس و تعدادی سی دی مسیحی و متریالهای دیگر روی میز كارم در كنار تخت بود و برتارك همه آنها مجسمه ای از سر عیسی قرار داشت كه داد میزد همه چیز اینجاست ، نمیدانم چرا آنها اول داخل گلدانها ، زیر قالیچه كف اتاق و ته كمدها را گشتند و آخر سراغ آن آمدند . یكی از آنها كه بیچاره كمی هم تپل بود صندلی را زیر پایش گذاشت و با زحمت داخل لوستر آویزان به سقف را با دقت وارسی نمود . همینطور كه نگاهش میكردم دلم به حالش سوخت و برایش دعا كردم كه از روی صندلی تق و لق پشت میز تحریر من نیفتد .
راستش را بخواهید عملیات بسیار مهیجی بود . از خانه كه میخواستیم بیرون بیائیم مادرم كه شوكه شده بود و تا آن لحظه كلامی نگفته بود نام مرا صدا زد و به آرامی گفت : نترس مامان عیسی مسیح با توست . با تعجب و خوشحالی به مادرم نگاه كردم . خیلی با او درباره عیسی مسیح صحبت كرده بودم ولی او همیشه میگفت كه باید به سنت های خودمان پای بند بمانیم . احساس كردم در همین لحظه خداوند عیسی مسیح قلب او را نیز تسخیر كرده است . نگاه مهربانش از همیشه به نظرم مهربان تر آمد .
در بازداشتگاه
برنامه چشم بستن و سر به زیر صندلی كردن هم درست موبمو به همان شكلی كه قبلا از دیگران شنیدم بود . چیز تازه ای نداشت . همان اتاق تنگ و تاریك و سرد با چشمان بسته و هر چند دقیقه صدائی از بغل گوش فریاد میكشید و میپرسید نام ، نام پدر و تاریخ تولدت را بگو . به نظر میرسید نمیخواستند آدم فكرش را متمركز و منظم كند . نمیدانم چفدر گذشت اما به این فكر میكردم كه ای كاش از قبل میدانستم و فكركرده بودم چه جوابی به پرسش ها بدهم .
بعد هم وقتی حسابی خوابم گرفته بود و همان صدا نمیگذاشت بخوابم دستی آمد و من را با خود به جائی دیگر كه فكر میكنم اتاق بزرگتری بود برد . احساس میكردم باید دیروقت شب باشد . مكان و زمان را گم كرده بودم . باز هم صدای درونی پیدایش شد . در چند دقیقه ای كه با چشمان و دستان بسته نشسته بودم و صدای اسم سوال كن هم قطع شد همان صدای درونی گفت فقط از خدا بگو و اینكه دوستش داری و برایش دعا میكنی . شهادت ایمان آوردنت را هم تمام و كمال برایش بگو .
صدای جدیدی شنیدم .شخصی كه نام خود را گفت و ابتدا بسیار ملایم صحبت میكرد خودش را كارشناس و مامور پرونده من معرفی كرد و از من خواست با او همكاری كنم تا او بتواند زودتر پرونده من را تكمیل كند و اسباب آزادیم فراهم شود .بعد سوال و جواب شروع شد . گمان میكنم یك هفته هر روز كار همین بود . سوالات تكراری و اصرارها و تهدیدات و البته تطمیعات برای دادن اطلاعاتی كه نداشتم . دو سه مشت و كشیده محكم كه خوردم اسم برادری كه خادم كلیسایمان بود را گفتم چون از سوالهای آنها بطور كامل مشخص بود كه خودشان میدانند .
بازجوی من از شنیدن داستان مسیحی شدن من كه خودش خواسته بود برایش شرح دهم بسیار عصبانی شده بود اما هرچه میپرسید من به نوعی حرف را به عیسی برمیگرداندم و از روز دوم احساس كردم او میخواهد از این موضوع فرار كند . اما بازهم ناخود آگاه خودش سوالی از من میپرسید كه جوابش بدون ذكری از عیسی مسیح هرگز كامل نمیشد . وقتی فهمید كه من هرگز در تمام عمرم از ایران خارج نشده ام بسیار اصرار داشت كه كلكی در این كار پیدا كند . كامپیوترم را جلوی چشم خودم بارها زیر و رو كرد و جز استفاده از چند سایت فیلتر شده مسیحی هیچ چیز قابل توجه دیگری نیافت.
یك دفعه وقتی ساكت به حرفهای او گوش میكردم از من پرسید به چه فكر میكنی . به او گفتم راجع به شما فكر میكنم . او گفت چه فكری میكنی ؟ گفتم برایتان دعا میكنم . گفت برای این دعا میكنی كه دارم از گمراهی و ضلالت نجاتت میدم ؟ گفتم نه چون احساس میكنم دوستتان دارم . این را كه گفتم چند دقیقه ای سكوت كرد و بعد گفت : آخر تو كه منو ندیدی ، این حرفها هم همون سرانتون كه تو انگلیس نشستن یادتون دادن بزنین ؟ چیزی نگفتم . ولی بدون اینكه او را ببینم احساس میكردم حسابی كلافه شده است .
یادم به داستان دون كشوت نوشته سروانتس افتاد . در آن داستان جالب دون كشوت شخصیتی از لحاظ روحی بیمار بود كه تصور میكرد دیوها دائم علیه او در حال توطئه هستند و میخواهند او را نابود كنند . او تصور میكرد كه دیوها به شكل آسیاب های بادی در آمده اند و میخواهند اینگونه كلك بزنند كه او نتواند آنها را شناسائی كند . ولی دون كشوت ادعا میكرد كه بسیار باهوش است و كلك آنها را فهمیده است . عاقبت او یك روز لباس رزم پوشید و با نوكرش كه برای منافع شخصی به باورهای او دامن میزد عازم جنگ با دیوها كه فقط در واقع چند آسیاب بادی بودند شد . جنگی كه نتیجه اش از پیش روشن بود . هرچند در این جنگ مضحك و ساخته ذهن بیمارش او چند پره آسیاب بادی را شكست و خساراتی به آن وارد كرد اما نتوانست آن را از كار بیندازد . حاصل این جنگ برای دون كشوت بیمار تنها تشدید بیماری بود و بس .
امروزه در علم روانشناسی به حالات روحی شخصی كه فكر میكند دشمنان پنهان بسیار دارد و آنها خود را به شكلهای مختلف در می آورند تا به او آزار برسانند ،' بیماری دون كشوتیسم 'میگویند. متاسفانه این بیماری در بین سیاستمداران و حكام بسیار شایع است .
من تا چند روز بعد كه به قید ضامن معتبر بطور موقت آزاد شدم دیگر با بازجویم روبرو نشدم . فكر كنم بیچاره از اسم بازجو بسیار خجل و شرمسار بود به همین دلیل خود را كارشناس پرونده میخواند . بسیار سخت است كه آدم مجبور باشد كاری را بكند كه خودش هم میداند بد و زشت است .
از شما عزیزان میخواهم كه در شرایط سخت حاضر بیش از هرچیز آرامش و متانت مسیحی خود را حفظ كنید و بیش از همیشه برای این دار و دسته بازجو و كارشناس و سرباز گمنام و رهبران كشور و مسئولین دادگاهها و از این قبیل دعا كنید . تا اولا دلشان نسبت به خواهران و برادران در بندمان نرم شود و كمتر آنها را اذیت كنند . دوما راجع به حرفها و شهادت هائی كه میشنوند خوب فكر كنند و بخواهند كه نجات پیدا كنند . این هم روزگار سخت دیگری است كه خواهد گذشت .
برای من نیز دعا كنید كه بتوانم آرامش قلبی خودم را حفظ كنم وبرای مادرم كه از این رو به آن رو شده است و برای خواهرم كه تصمیم گرفته است كتاب مقدس را بخواند و دیگر ناخنهایش را نجود . تا یادم نرفته است برای این مورد هم دعا كنید كه بازجو یا كارشناس پرونده مذكور از جریان ارسال این نامه توسط من اطلاع پیدا نكند و چشمش به آن نیفتد ! همه شما را به حضور خداوند می آورم . سعی كنید چند برابر همیشه كلام خدا را بخوانید ، دعا كنید و روح القدس عزیز را بطلبید . / امضاء محفوظ
- By mohabatnews.com
- 1389/11/04