داستان زندگی یک زوج مسیحی/همه چیز از دست رفت اما آرامش یافتیم
متوجه شدم که همسرم به جلسات کلیسائی می رود، اول کمی ترسیدم و خواستم مانع او شوم. اما وقتی تغییر مثبت در رفتار او و مهربان تر شدن و صبر بیشتر او را در مقابل رفتارها و بهانه جوئی های خودم میدیدم با خودم فکر می کردم حالا که بهتر شده چه کارش دارم.
« محبت نیوز» – هرکدام در گوشه ای از اتاق کوچک نشسته اند. زندگی سخت دوران پناهجوئی در ترکیه برای امیر که در داخل ایران درجه دار نیروی هوائی بود و همسرش نرگس و پسر کوچکشان چندان ساده نیست. اما فقط یک چیز سرمای انتظار بی پایان و طولانی این دوران را تحمل پذیر می کند و به قلبهای آزار دیده شان آرامش می بخشد.
امیر می گوید: هرگز فکر نمی کردم روزی مجبور باشم دور از وطن در انتظار آینده ای نامعلوم ماهها انتظار بکشم. اما در این سرمای آوارگی، احساس وجود خدائی که در کنار تو می باشد و هر لحظه اراده کنی به او دسترسی داری برایم سخت گرما بخش و امیدوار کننده است.
او می گوید: در ایران شغل ثابتی داشتم و هرچند مانند همه ایرانیان این دور و زمانه تحریم و خرابی اقتصاد مشکلات برای من نیز وجود داشت، اما چون وضعیت شغلی ام دائمی و رسمی بود، به اصطلاح دستم به دهانم می رسید. آنچه که آزارم میداد نه مشکلات اقتصادی بلکه بی عدالتی ها و فرهنگ گرگ پروری بود که تحت نام فرهنگ مذهبی و اسلامی همه ابعاد و اجزاء زندگی ما را تحت سلطه خود گرفته بود و توسط حکومت جمهوری اسلامی هم ترویج و تشدید می شد. مطابق این فرهنگ یا باید گرگ باشی و دیگران را بدری، یا باید گوسفند باشی و توسط گرگها دریده شوی. اگر میخواهی تو را ندرند و نابودت نکنند باید مرتب در فکر دریدن و نابود کردن دیگران باشی.
امیر با آنکه از روی عشق با نرگس که هم محله بودند ازدواج کرد، ولی پس از چند سال زندگی مشترک آنقدر مشکلات متعدد وجود داشت که هرلحظه بیم گسستن این پیوند می رفت. تا اینکه ناگهان نوری تابیدن گرفت. امیر احساس کرد که کم کم تغییر عمده ای در رفتار نرگس حاصل شد و او بیش از پیش در مقابل او کوتاه می آمد و به او محبت می کرد.
امیر در این مورد می گوید: اول نمی دانستم چه شده است. فقط میدیدم مدتی است وقتی من بهانه جوئی می کنم و میخواهم سر و صدا راه بیندازم، نرگس مانند سابق در مقابلم نمی ایستد و جوابهای تند به من نمی دهد. بلکه به طرز آشکاری سعی می کند با محبت کردن آرامم کند. کم کم متوجه شدم او به همراه مادرش با دوستان جدیدی رفت و آمد می کنند و به دیدن شبکه های تلویزیون ماهواره ای مسیحی فارسی زبان علاقه مند شده است.
نرگس در سن هجده سالگی و در اوج جوانی با امیر ازدواج کرد تا خوشبختی را در کنار جوان مورد علاقه اش پیدا کند و آنچه در کنار پدر بسیار سخت گیر و مذهبی افراطی هرگز تجربه نکرده بود یعنی محبت و آرامش را به دست آورد. اما دیری نپائید که احساس کرد گویا همه مشکلات زندگی دوران کودکی و نوجوانی سخت، با او به زندگی زناشوئیش منتقل شده اند و این مشکلات نمی خواهند هرگز دست از سر او بردارند.
نرگس می گوید: رفتار تند خو و سخت مذهبی پدرم باعث شد که مادرم در همان دوران کودکی من از او جدا شود و به راه خودش برود. پدرم که یک نظامی بود باورهای بسیار افراطی نسبت به اجرای احکام و مراسم مذهبی داشت و من و برادرکوچکترم را هم به زور وادار می کرد تا این احکام و مناسک را به جای آوریم. من به خاطر احترام به پدرم اطاعت می کردم و نمی خواستم او از دستم عصبانی شود. چون اگر آنچه او می خواست انجام نمی دادم عصبانی می شد و به شدت تنبیهم می کرد. نامادریم هم از این موقعیت استفاده می کرد و کوچکترین سستی و تعلل من در اجرای نماز و سایر دستورات اسلامی را به پدرم گزارش می کرد. همین باعث شد که تا با جوانی آشنا شدم و احساس قلبی نسبت به او پیدا کردم، تصمیم گرفتم با وی ازدواج کنم و از جو نامطلوب خانه پدری خود را رها نمایم.
نرگس در حالی که در خانه شوهر نیز به آرامش مورد نظرش نرسیده بود، داشت کم کم نا امید می شد که اتفاقی مسیر رسیدن به آرامش قلبی را به او نشان داد و زندگیش را عوض کرد. او خود در این باره می گوید: سال ۱۳۸۶ شمسی در حالی که سه سال و چندماه از ازدواج من می گذشت و مشکلات خانوادگیم با شوهرم بیشتر و بیشتر می شد، برای یادگرفتن بهتر زبان انگلیسی در تهران به یک آموزشگاه زبان رفتم. در این آموزشگاه با یک خانم میان سال مسیحی آشنا شدم. یک روز او ناگهان از من پرسید که آیا شما ایماندار هستید؟ من بی اختیار از اینکه او من را ایماندار خواند خوشحال شدم ولی درست نفهمیدم منظورش چیست. او درباره عیسی مسیح با من صحبت کرد. ولی من درست متوجه پیام و منظور او نشدم. هنوز قلبم باز نشده بود و به پیام او توجهی نکردم. اما این موضوع باعث شد که دریچه قلبم باز شود و وقتی مادرم مدتی بعد بشارت انجیل عیسی مسیح را به من داد درست توجه کردم و پیام نجات را از او گرفتم. حالا مانده بود تا تصمیم بگیرم که از آن پیروی کنم یا نه.
معلمی در کلاس دوم دبستان داشتم که بسیار مهربان بود و او را دوست می داشتم. نام او که از دوستان قدیمی مادرم محسوب می شد، عالیه خانم بود. بعد از دوران دبستان دیگر او را ندیدم و مادرم نیز که حالا زندگی جدیدی داشت و صاحب آرایشگاهی بود برای سالها از این دوست خود خبری نداشت. تا اینکه یک روز مادرم به من اطلاع داد که عالیه خانم را اتفاقی پس از سالها ملاقات کرده و با او حرف زده است. مادرم گفت که عالیه خانم در همان دیدار به او گفته که مسیحی شده و یک انجیل نیز به او داده است. مادرم هم که خوابی در این مورد دیده بود بشارت دوست مهربان قدیمی در او خیلی زود اثر کرد و ایمان آورد و مسیحی شده بود.
عالیه خانم که در غرب تهران زندگی می کرد علاوه بر این که در منزل خود یک کلیسای خانگی داشت، به کلیسای جماعت ربانی جنت آباد نیز رفت و آمد می کرد. او به زودی مادرم را علاوه بر کلیسای خانگی، به کلیسای جنت آباد نیز برد و آنجا به بقیه معرفی نمود.
مادرم که از مشکلات زندگی زناشوئی من و همسرم و بگو مگوهای ما اطلاع داشت به من پیشنهاد کرد که من هم انجیل را بخوانم و ایمان بیاورم. من ابتدا در این مورد بسیار مردد بودم. از پدرم هم می ترسیدم. خواه ناخواه تلقینات مذهبی او در من و برادرم اندکی اثر کرده بود. یک بار نیز از پدر غیر مستقیم درباره دین مسیحی پرسیدم. او مسیحیان را کافر دانست و از من با تاکید خواست که در مورد هیچ دینی جز اسلام فکر نکنم.
عاقبت پس ازکش و قوس فراوان راضی شدم تا با مادرم یک جلسه به کلیسای خانگی عالیه خانم بروم. مادرم هم خودش هر چند وقت یک بار دوستانش را در خانه جمع می کرد و حالا تقریبن یک کلیسای خانگی در منزل داشت. در این جلسات نیز شرکت می کردم. دعاهای آنها به من آرامش و اعتماد به نفس می داد. یک بار هم با مادرم به کلیسای جنت آباد رفتم. دعاهائی که می کردند ، سرودهائی که می خواندند و حرفهائی که میزدند برای من بسیار جالب بود و دوست داشتم. ولی همچنان تردید و ترس از پشت پا زدن به باورهای کهنه و پوسیده در من وجود داشت. به تماشای شبکه های تلویزیون ماهواره ای مسیحی نیز علاقه مند شده بودم و برنامه ایشان را دنبال می کردم. وقتی برای دومین بار با مادرم به کلیسای جنت آباد رفتم توبه کردم و و زندگی خود را به دست خداوند سپردم و مسیحی شدم.
این تحول فکری درهای نجات را بر روی نرگس که حالا میخواست مادر بشود گشود. او کم کم فهمید که مفهوم و هدف از زندگی با آنچه تا به حال فکر می کرد خیلی تفاوت دارد. پس کوشید تا در رفتار با همسرش که روز به روز تند خو تر می شد تجدید نظر کند و به جای مقابله، با محبت بیشتر به او نشان دهد که روش زندگی بهتر چیست. تصمیم گرفت باردار شود و فرزندی به دنیا آورد.
امیر در باره این دوران تحول همسرش می گوید: کم کم متوجه شدم که نرگس از طریق مادرش با دوستان جدیدی رفت و آمد پیدا کرده است. در لابلای مکالمات آنها نیز کلماتی می شنیدم که نشان از تغییر جدی در گرایشات معنوی آنها بود. حتی متوجه شدم که همسرم به جلسات کلیسائی می رود. اول کمی ترسیدم و خواستم مانع او شوم. اما وقتی تغییر مثبت در رفتار او و مهربان تر شدن و صبر بیشتر او را در مقابل رفتارها و بهانه جوئی های خودم میدیدم با خودم فکر می کردم حالا که بهتر شده چه کارش دارم. بهتر است بگذارم که به راه خودش ادامه دهد.
رفتارهای نرگس و دعاهای او و مادرش و صحبتهای و بشارتهای آنها باعث شد تا دو سال بعد برادرش نیز ایمان بیاورد و عاقبت در اواخر سال ۱۳۸۹ بود که سد امیر نیز شکست و زانوان او هم در برابر خداوند خم شد. دیری نپائید که امیر نیز پس از ماجراهای فراوان عاقبت به کلیسای جنت آباد رفت و در اوایل سال ۱۳۹۰ در همان کلیسا توبه کرد و با ایمان به خداوند عیسی مسیح که برای کفاره گناهان او بی گناه بر بالای صلیب رفت و رنج کشید و مرد و پس از سه روز زنده شد، زندگی خود را نجات داد.
امیر درباره وضعیت فعلی خود و همسر و فرزندش می گوید: ایمان آوردن من در حالی بود که هرگز فکر نمی کردم چنین تحولی در روحیات من رخ دهد. هنوز چند ماهی از ایمان آوردنم بیشتر نگذشته بود که محل خدمتم از مسیحی شدنم مطلع شدند. چون نظامی بودم و مسئولان جمهوری اسلامی روی ارتشی ها بیشتر حساس هستند، به شدت تحت تعقیب قرار گرفتم. مجبور به ترک کار و عبور از مرز به شکل غیر قانونی و ورود به ترکیه شدم. اینجا هم همه چیز بسیار گران است و مجبورم کار سیاه کنم و با امکانات بسیار محدود زندگی کنم. با وجود همه اینها، اگر بخواهم زندگی چهار سال گذشته خود را با پیش از آن مقایسه کنم، هر چند کارم را از دست دادم و جفا در زندگی ما پدیدار شده، اما اکنون بیش از گذشته احساس آرامش روحی دارم و زندگی خانوادگیم با همسر و فرزندم مستحکم تر شده است.
- By Mohabat News
- 1394/05/20
- داستان زندگی